آخرین"۲۰ نفری" که از دیدار گورهای محصور شده درحلقه گوربانان مسلح باز می گشتند

 

مدرسه فمینیستی - منصوره شجاعی: کمی دیر رسیدیم، اما هنوز بیش از یک ساعت از وقت اعلام شده مانده بود، پس به خیال خویش می توانستیم یک ساعتی را با دوستانی که بودند و با یاد دوستانی که نبودند بگذرانیم.


هرچه نگاه کردیم، نگاهمان را پاسخی نبود. آشنایان کجا بودند؟ آن چند نفری را هم که دیدیم، گویا آخرین "۲۰ نفری" ۱ بودند که از دیدار گورهای محصور شده درحلقه گوربانان مسلح باز می گشتند...

 

گفتیم پس بقیه دوستان؟ هنوز یک ساعت به پایان برنامه مانده!... گفتند نگذاشتند و در این هوای سرد همه رفتند... هیچکس نبود که بدانیم کجا باید رفت و چه باید کرد... دل نکندیم که، باز رفتیم.
چند پلیس، چند لباس شخصی، چند بیل و کلنگ و یک چاله تازه، نه خیلی گود، نه قبر بود نه باغچه، خاک تازه می ریختند، اما نشان از تازه مرده ای نبود، کسی شیون نمی کرد اما بیل بیل خاک بر گوری می ریختند... پلیس ها دور چاله ایستاده بودند... صاحب عزا بودند انگار... این جا چه خبر بود؟


دوستی گفت :ساخت و ساز می کردند لابد برای همین کسی را راه ندادند... یکی از همراهان زنی بود که همیشه هست و امسال ماموریت رسانیدن پیام "آن دیگری" را نیز داشت. همان که کمی دورتر، زیر خاکی تازه آرمیده بود، ده روزی می شد، در همین آذر حریص، که هرچه بلعیده در این سالها هنوز سیر نیست. هم اوکه لابد حالا هم دل دل میکرد تا بداند امسال در امامزاده طاهر چه خبر می شود که بعد بسراید همه را... زن بازهم آمده بود، امسال اما تنها آمده بود تا که بعد راوی قصه های خاک جنوبی اتوبان باشد برای آن که در شمال آن به تازگی خانه کرده بود.


اتفاقا هم او بود که تفاوت را دید و شگفت زده شد او که تازه ترین خاطره اش از گور، گل بارانی از نارنجی ها و زردهای پرپر شده بر خاک بود خالیِ خاک را حس کرد و بلند بلند گفت: مگر می شود که حتی یک نفر هم یک شاخه گل نیاورده باشد؟!! گفتم لابد نگذاشتند که نزدیک شوند و گل ها را به راه ریخته اند... اینک گور بی گل!


نگرانی، نگرانی، نگرانی، این بار یقین از نگرانی می میرم.


وقتی اول آذر در قنادی سر خیابان کسی را نمی بینم نگران میشوم و بی مهابا زنگ می زنم. وقتی ششم آذر، به راحتی جای پارک اتومبیل در خیابانٍ جردن، پیدا میشود نگران می شوم و بر می گردم دیگر زنگ نمی زنم تلفن را جا گذاشتم. وقتی سیزدهم آذر گل بر مزارها نیست نگران می شوم، وقتی برای شانزده آذر وعده اهدای گل می دهند نگران می شوم، وقتی هیجده آذر با نرگس های سفارشی خواهرکی که از راه دور امید دارد مزارهای آذری را نرگس باران کنم، تنها در اتوبان می رانم نگران می شوم...


نگرانی، نگرانی، من از نگرانی می میرم من از نگرانیِ نبودن گل ها می میرم... من از نگرانی خالی بودن قنادی ها می میرم... نرگس تمام نشود... گور خالی نماند... مردم نکند که خسته شده باشند و نیایند... نگرانی دلم را به چنگ می درد!


اول از پرستوی پاییزه سراغ می گیرم: کجایید؟ سالمید؟ باشد، باشد اما کاشکی بیشتر می ماندید. خیلی ها سرگردان مانده اند...
نگرانی، نگرانی، حالا نگران او که سنگ مزار جفتش را کنده اند به این بهانه که گران بوده و قیمتی!! دزدیده شده! غافل از آنکه "زیرخاکی" اصلی آن ته ته، رندانه و اصفهانی مآب به تمسخرشان نشسته که قیمتی من بودم که هستم!


می پرسم: چند نفر آمده بودند؟... ۱۰۰تا ۱۵۰ نفر؟... پس چرا حتی یک شاخه گل هم نبود... بود؟ یعنی تاج گل هم؟... دسته های گل؟ سرخ؟ سفید؟ پس کجا بود؟ چه شد؟ با خود که نبردید بردید؟ با فاصله ۵ دقیقه خشک شد و در راه باد گم شد؟


به دیگری زنگ میزنم: گل ها را چه کردید؟... همه را بر ۴ مزار نهاده بودند از پوینده و مختاری تا بامداد و گلشیری... کنار هم چیده شده و گاه پرپر شده ... پس با کدام باد رفته بودند این گلها؟


نگرانی، نگرانی، نگرانی، این بار برای گل ها نگرانم،... من انگار همیشه تا آخرین دم آذر نگران می مانم تا آمدن یلدا، "یلدا"یی که بلندای شبش را باغزل های حافظ به رخ نگرانی هایم بکشد و گاهِ برآمدن مهر خاوری را نوید دهد...


برای گل ها نگرانم... برمی گردم... چاله پر شده... بیل ها بر زمین رها شده... کسانی به نظارت دور و بر چاله را خوب می پایند، حتی گلبرگی نیست تا نشانی از آن همه گلباران باشد...


به گمانم همه گل هایی که آورده بودند، دست جمعی به گورشدند... رو به گور گلها می ایستم...


آی! گل ها ی سرخ و سفید و نارنجی،... آی گلبرگ های کنار هم چیده شده.... آی گل تاج های به شکوه در خاک شده... آی گل های غریب و به جای مانده... دیگر سال، آذرِ دیگر را می گویم، از کدام گوشه این خاک قد برمی کشید؟ قرارمان همان جا!


۱. نیروی انتظامی مقرر کرده بود که در گروه های بیش از ۲۰ نفر دراطراف مزار جمع نشوند.